برو اول

دوشعر از اجلال آیدین

دوشعر از اجلال آیدین

دو شعر از اجلال آیدین 
برگردان از استانبولی :مجتبی ارس


به بابام سلام برسان

عصری برفی بود ،در آنکارا:
آخرین بار دست در دست هم رفته بودیم ،
راهی را که نمی خواستیم تمام شود .
همه لحظات رابطه کوتاهمان را 
آنجا فشرده بودیم 
«می نویسی برایم » گفته بودی
من هم برایت می نویسم تند تند
گریه می کردم ...
سرم را بالا نمی کردم 
تا نبینی تو
دستم را محکم تر گرفتی،
می فهمیدی...
دلم تاب این جدایی را نداشت
گفتی :
نام گل هایی را یادت دادم فراموش نکن 
پروانه ها را لای کتاب خشک نکن 
هی از خودت عکس بگیر ،برایم بفرست 
کتاب هایم ،امانتم پیش تو
کسی را نرنجان ،کینه به دل مگیر ...
منتظرم باش 
راه تمام شد 
دیگر داشتی می رفتی ،رفتی
مدتی کسانی را که درخیابان می دیدم 
بازیگران توی فیلم ها را 
تو پنداشتم .
کینه به دل نگرفتم 
چون به تو قول داده بودم 
کتاب هایت را خواندم 
به پروانه هایت دست نزدم 
به نام گل هایی که آموخته بودم ،چند تایی افزودم 
ریحان ،آماریلیس واطلسی را بیشتر پسندیدم
چشم به راهت ماندم 
اولین کسی که دوست داشتم!
برای این که پیدایت کند 
هربار دیدمش با همان صدا حرف زدم 
هواپیما به بابام سلام برسان !
کسی که  مرااز کابوس هایم رهانید
اولین کسی که دوست داشتم !
اگربدانی چقدر دلتنگت شدم 
اکنون برف می بارد 
سی سالم تمام شد
کتاب هایت نزد من است 
دانه های برف چون پروانه ها
در راه که می رفتم هرگز آن جمله را از یاد نبردم
سلامت را شنیدم بابا جانم 
کینه به دل نگرفتم 
نگاه دخترکت هنوز به گل های توست 
هواپیما به بابام سلام برسان !
هواپیما به بابام سلام برسان !


دوستت داشتم 

در شهری دورازتو 
ساعتی 
آفتاب غروب 
تورا یادم آورد وروزهای با توبودن را
حالا خیالی هستی 
نا کاسته ،پس از آن همه سال 
مگر می شود انسان هرروز همان چشم ها را به یاد آورد؟
دوستت داشتم ونمی دانستی
موهایت را تماشا می کردم از دور
وحالتش را که پشت گوشت می افتاد 
ودماغت که با همه فرق داشت ...
وقتی می خندیدی سرت را بالا می گرفتی
سری بالا وچشمانی خندان داشتی
چه زیبا بودند 
تو نمی دانستی
من دوستت داشتم 
آنچه از ذهنم می گذشت ،جا نمی شد دردلم
خود را می کوبید به دیوارها ،ویترین ها وپیاده روها 
باد می کرد وبرمی گشت 
پشت میز هایی که صدایت را شنیده بودم 
همه چیز را به تاخیر می انداختم 
تو باعث تمام تاخیر هایم می شدی
درد سینه ام می شدی 
اسم کوچه هایی می شدی که با هم تنفس کرده بودیم 
فصل ها را عوض می کردیم وبزرگ می شدیم
از پیچ خیابان ها می گذشتیم ، پل ها را نشان می کردیم
وگاه از روی چاله های آب می پریدیم
نترس بودیم 
خط افق آبی بود ،غروب همیشه نارنجی
ومیخک ها همه قرمز
من دوستت داشتم 
تو نمی دانستی
گاه گاهی شادی ام می شدی 
تو هیچ نمی دانستی
بعد یکی مثل همه شدی ،همه شادی هایم که تمام شد
باران ها بارید در عصرهای خنک خرداد
راستی روزی از دور دیدمت 
موهایت انگار که لج کرده باشند با من
وسرت گویی که به مبارزه بطلبی همه را 
دلم را دردآورد مثل همیشه
فکر می کردم عوض شده ایم 
وتو باز هم نمی دانستی
حالا یکی این ها را به تو بگوید
کسی چه می داند 
یا ولش کن 
ندانی بهتر است