برو اول

سه شعر از احمد تِل لی

سه شعر از احمد تِل لی

مترجم :مجتبی ارس

پرانتز جدایی

تمام پرانتز ها را برداشتی 
ولی باز هم چیزی یادت رفت
گل ها را آب ندادی 
آن وقت آسمان زرد شد ،ابرها کدر شدند 
وچقدر کم حرف زدیم تمام روز
تازه فهمیدیم که جدایی آنجا آغاز می شود 
درست جایی که سکوت ها به هم می پیوندند
چیزی برای ازبر کردن نیست 
در این دنیا
حتی دیگر ابری نمانده که لکه دار نباشد
چنین می گویی هربار که راهی سفر می شوم
دارد شهرت نیز شبیه خودت می شود 
هرگاه می خواهم که برگردم قیامتی به پا می شود
که لحظه آخر بلیتم را عقب می اندازم
به کوه ها که نگاه می کنم سکوتی ممتد می شوی
قدر نامه های بی پاسخ قلبت به درد می آید
دیگر شعرهایم هم حوصله ام را سر می برند
عکس هایم را پاره می کنم ودور می ریزم 
تک تک
ومن تمام برگ هایم را می ریزم اکنون
شهریور که می گویی
دقیقا همان جا ست که جدایی آغاز می شود 
سردت که می شود می زنی زیر گریه
تا نگویی که تنهایی
روی دیوارها ،هواپیما ها ،کشتی ها وقطارها را می کشی
دیگر برای خودت دریایی پیدا کن و نسیمی
پرتگاهی برای تکه تکه شدن پیدا کن در این دنیا
تنها شوقت باید رها کردن آن شهر وآمدنت باشد
وبه پروازدرآوردن اتوبوسی که سوار شده ای وقتی می آیی
تازه فهمیدیم که جدایی آنجا آغاز می شود
دقیقا جایی که گلها آب داده نمی شوند
وقتی حرفی برای گفتن نمی یابیم تمام روز
گیریم که به هرحال جدایی مدروز است
وتوفکرکردی تمام پرانتزها را برداشته ای 
ولی فراموش کرده ای باز 
پرانتز جدایی را


خاطره این کوچه ماباشیم 

خاطره این کوچه ماباشیم
هیچ طاقی نماند که زیرش همدیگر را نبوسیده باشیم
وهیچ ایستگاه اتوبوسی
ما راه برویم تا شهر زیبا شود
کلمات نجواواری بیابیم
شبیه شادی های تازه 
ما که می آییم بارانی شروع می شود
چهره ات نقش می بندد بر شیشه های هاگرفته
ظلمتی طولانی تمام می شود
اقاقی ها حجیم می شوند ناگهان
وگل هایی که به نامت خوانده می شوند
در هر حیاطی
آب داده می شوند
عصرها
سرراهمان سری هم به خانه دوستی می زنیم
فنجانی قهوه می نوشیم 
گرممان می کند
سرت را بی صدا بر شانه ام می گذاری
نفست بوی ریحان می دهد
ما می مانیم 
پرندگان برمی گردند
در هر ایوانی نوای بنفشه ای
شاید باز زیبا سازیم
پارک هایی را که نامشان تغییر یافته
در خانه هایی که هیچ وقت پرده هاشان کنار نمی رود
چراغ ها روشنند وصدای کودکان می آید
فضاهایی که صداهاشان را درخود می بلعند
باز با شادی های آشنا پر می شوند
خاطرات این کوچه ها ما باشیم
وبی وقفه ببارد باران
کلمات نجواواری بیابیم
پیچک ها باز پچپچه کنند
برویم اگر
باهم می رویم
شادی های تازه ای می یابیم 
شبیه اندوه


وقتی دلم فصل اندوه را پشت سر می نهد


درآیینه زنگارگرفته جدایی هاست
چهره پژمرده انتظارها
انتظارهایی که دم کشیدن صبرند
سکوت وحزن را تقطیر می کنند
از سینه تفتیده غربت
وکودک رخ سوخته حسرت را
شیر می دهند
توای درویش صبر واندوه
سرت را برسینه زمان بگذار
وگوش کن هق هق های تنهایی را
تنهایی هایی چون سکون یک عصر
هاله سکوت شب به آرامی پوشانده خواهد شد
وردای اندوه با نسیمی سبک خواهد افتاد
ای پرنده بی امید شکست ها
این همه که زیر آفتاب سوزان سکوتی
تردیدی که درونت انباشته می شود
بوی عفنی است که پنهانی از باتلاق ها بیرون می خزد
وبار سنگینی ابرواری است
که رفته رفته سنگین تر می شود
رفته رفته دلت را به زق زق می اندازد
توکه آسمان شفقی
شیر آسمان را در سینه ات انباشته ساز
وبه ستارگان روبه افول بنوشان
وبعد سرت را چون دسته گلی پژمرده 
روی شاخه های خشک حسرت بگذار
گوش بسپار به امواج سواحل کف آلود
دست سرد نسیم دریاست که رخت را می نوازد
خورشید را از شاخه بچین
ودردست بگیر
وبی وقفه سخنی را که جانت را سوخته
در دل شعر برویان
دیگر جویبار بلورین امید را جاری ساز
بر بیابان سوخته رخم
چون عشقی نزدیک شو
به سواحل حیات
وگرنه ای قلب من
حتی سیمی نخواهی بود
از ساز شعر