برو اول

پنج شعر از بهجت آیسان

پنج شعر از بهجت آیسان

مترجم :مجتبی ارس

عشق نافرجام

چون کبوتر سپید صحرایی بودی
                           ای عشق
به آلبالوها آغشتی
آلوده شد سپیدی ات
تور عروس نینداخته
دستمال داده نشده
در رویاها ماندی.
بنفش پوشیده روی قرمز
در چاه های خشکیده 
دیوانه از عشق.
آه
بسته به رویت تمام درها
گناهی با بوی
عطر ویاسمن
ستاره دست نایافتنی
اقلیم نارفتنی
چه کسی می داند
در کدام بندر
به کدام کشتی 
بار زده شده؟
 بنفش پوشیده روی قرمز
در چاه های خشکیده 
در چاه های خشکیده 

دیوانه از عشق.
در رویاها ماندی .

آینه

آینه بزرگ که شکست 
ترانه ها نیز نصفه ماندند
سحر باطل شد 
ساعت ها ایستادند
چهره هامان درآب راکد ماندند
نبود 
شهرها گشتم وکشورها پیمودم
رویاهایم بی صاحب ماندند
وکه می داند اکنون کجایند؟
گل به گل برخورد و
پژمرده ماند
آسیاب ها خاطرات را می سایند
عشقی نشانم دهید
آغاز ناشده، مرگش نرسد
آینه بزرگ که شکست 
عشق تمام شد
ترانه ها نصفه ماندند.

یک افلاطون بنفشه 

بنفشه عاشقی می شناختم 
افلاطون
که در آزادی گل می داد
شادی دیگری 
شادی او هم بود
زینت یافته با گوشواره های جواهر
که مرگ هیچ سزاوار نامش نبود .
شبانگاه 
پرنده که پر می زد
بنفشه بیدار می شد
گویی مال او باشد
بنفشه عاشقم
افلاطون بی وفایم
متاسفم
تورا من پژمردم
تورا من کشتم 
با گلدانی که ساختم 
از آن چه زیستیم


یک افلاطون مرگ

دلشکسته ام 
چون اناری شکسته
چون رودخانه ای که بی صدا از شب می گذرد
اگر بگویی برو می روم
اگر بمان بگویی می مانم
برو 
بگویی
پرنده ها نیز برنمی گردند
پرنده های پاییز
آویز گیلاس ها را برمی دارم با خودم
وروزهای خوبی که با تو زیسته ام
روزهای بد را رها می کنم
همان آسمان همان گرفتگی 
چیزی که عوض نشده 
برویم
زیر باران ها بایستیم
ترانه ای ناسروده وبی صاحبم
شاید
در عکس های قدیمی زرد شده بمانم 
شاید در زبان یک کودک گندمگون
تمام اعماق سطحی
تمام کلمات بی معنی
اصلا چیزی عوض نشده
غیر از مرگ
همان آسمان وهمان گرفتگی

یک افلاطون عشق


1
آن روح من که همیشه با طوفان ها گلاویز است
خسته نمی شود از زندگی
یک استاد نقره کار سریانی است 
از «میدیات»*
وچون دمل روی صورتش 
از حمل زخم های قلبش
خسته نمی شود ،خسته نمی شود
کارگر سختکوش
از کار برای عشق ورنج
گاه با لبخندی پنهان می خوانندش
وگاه از در می رانند
2
ببین، سحرگاهان  نزدیک می شود
لختی دیگر افق ارغوانی خواهد شد
معشوقم ،در کوچه های عریانت
قدم بزنند صدای پاهایم
ممنوع
در رودهایت تن بشویم
در کف دستانت بوسه های برفین
جای بگذارم
نسیم 
مارا ببرد
به چشمه ای فراموش شده در دامن کوه
3
ای عشق افلاطونی
می توانی باران های افلاطونی ببارانی 
                                 برمن؟
می توانی  روزهای رفته را برگردانی
می توانی ستارگان را کنارم بنشانی؟
ازچه حکایت کنم برایت؟
هر سردابی یک باران گندیده
وهر عشقی یک جدایی خواهد زیست .

*شهری باستانی در جنوب شرقی ترکیه