برو اول

چهار شعر از یزدان سلحشور

چهار شعر از یزدان سلحشور

قطار


پیراهنم را آتش زدم تا قطار را نگه دارم
باران از چشم‌های تو آمده بود
روح ریزش کرده بود
شب بود
تو به دورها می‌رفتی

دارا وسارا


بیا به کتاب اول دبستان برگردیم
من دارا باشم با یک انار
تو سارا باشی با دو لیمو
و بعد کتاب را پاره کنیم
تا کسی
پایان قصه را نفهمد

دیدار در هیچ

سی سال قبل
نامه می‌نوشتیم به هم
روی دیوار مدرسه
سی سال قبل
تو گوشی را در باجه‌ی تلفن برمی‌داشتی
من کنار باجه با تو حرف می‌زدم
سی سال قبل
«عشق هرگز نمی‌میرد» تنها کتاب عاشقانه ما بود
حالا پیر شده‌ایم
در فیس‌بوک
تو از حالِ پسرم می‌پرسی
من از حالِ نوه‌ات
بیرون برف می‌بارد
دیگر با دست‌های هم گرم نمی‌شویم
دیگر من
چتر تو نیستم
               16آذر94

گاهی پیرهن
نام قدیمی تن است
زنان زیبا
این سخن را
در پیرسالی دوست می‌دارند...اگر پیری
زنان زیبا را
در پیری دریابد*


سیمای آنانی را که عطر و پیرهن داشتند
در روایت ِ تن جا گذاشتم
چون شاعری
که خیال را کنار بوسه جا بگذارد
یا نامه‌رسانی که ماه را
کنار ِ بسترش
در پاکتی

شراب را شیرین نکن
کسی به جنگ عسل نمی‌رود
سلحشوری
شغل پیشین زانوان من است
که چون حوله‌ای تا می‌شوند
بعد از نوشیدن لبانِ تو که جز به تلخی
مردافکن نیست

تابستان
عاشقی الکن است که نمی‌داند
چگونه تیرش را توضیح دهد برای قلب
چگونه عرق را برای مرداد
چگونه واپسین بوسه را -پس از نخستین نسیم-
برای شهریور
 و  ما
این گونه است که ربع عمرمان را سخن نمی‌گوییم
تنها
در آغوش می‌کشیم

این همه را گفتم که نگفته باشم از پاییز
در حیاط خلوت زندان
یا از زمستان
وقتی که هر کبوتر
جوخه‌ای‌ست که به جستجوی نان
شاعران را هدف می‌گیرد
نه! بودن به از نبود شدن...احمقانه است
خاصه در بهار
که باران را از دست اردیبهشت می‌گیرند
تا پشت به دیوار دهد
به شاخه‌هایی بنگرد
که به خاطرات ِ گمشده در چشمانش
فرمان آتش می‌دهند
                             16 شهریور 94


*توضیح: نام شعر یک پاراگراف است